من به دنبال یک مشکل برای حل کردن هستم

من به دنبال یک مشکل برای حل کردن هستم

من به دنبال یک مشکل برای حل کردن هستم

بر اساس داستانی واقعی به قلم؛ منصور شیخی

من به دنبال یک مشکل برای حل کردن هستم

این شعار انسان‌هایی‌ست که شاید در نگاه اول شما آن‌ها را دیوانه فرض کنید اما وقتی به اعماق ذهن آن‌ها نفوذ کنید خواهید دید آن‌ها نه‌تنها دیوانه نیستند بلکه انسان‌هایی با چهارگوشه‌های خلاق در حل معادلات هستند و انگیزه‌ی آن‌ها برای گذر از هزارتوی مشکلات، باور نکردنیست.

سامان ۳۱ سال دارد و دو سال قبل صاحب دوقلوی پسر شده است. دانشجوی دکترای روانشناسی از دانشگاه تهران است.
شاد و سرحال با صدایی رسا، وقتی به چشم‌هایش نگاه می‌کنی، برق امید و هیجانش را تا موی رگ‌هایت می‌برد.
مشغول کار در بازار قطعات خودروهای مدل بالا است، یعنی به جورهایی می‌توان گفت؛ دلالی می‌کند و کسانی که از پیدا کردن قطعات نایاب خسته می‌شوند راهی بجز تماس با سامان ندارند. انگار در انبار نداشته‌اش از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را دارد و محال است از او چیزی برای خودرو بخواهند و در عرض چند ساعت یا در صورت قحطی، در چند روز پیدا نکند.
سرمایه‌ای ندارد و صرفا رابطی بین خریدار و فروشنده است. شاید باور نکنید اما سودی که از فروش قطعات می‌گیرد آنقدر به نسبت نایاب بودنشان کم است که گاها به او می‌گویند تو احمقی!
اما جوابش برای این موضوع این است که؛ من حق پیدا کردن قطعه را می‌گیرم، نه سرمایه‌ای خوابیده دارم، نه تولید کننده هستم و نه بازار سیاهی هستم که با پول سیاه، برکت دوقلوهایم را سیاه کنم، این پول ناچیز آنقدر برایم برکت دارد که چرخ زندگیمان را می‌چرخاند.

پشت پرده‌ی آن همه نگرش مثبت اما، سختی‌هایی است که شاید کوه را از جا می‌کند.
سه سال پیش وقتی دو قلوهایش به دنیا می‌آیند، پدرش ام اس داشته و بدون هیچ درآمدی، خانه نشین بوده است. مادرش را ۱۰ سال قبل از دست داده و خواهرش که ۱۸ سال داشته، مسئولیت مراقبت از پدر را برعهده می‌گیرد و این سامان است که باید تمامی هزینه‌های خانواده‌ی پدر و درمان او را عهده‌دار باشد.

با لبخند از روزهایی می‌گوید که دوقلوهایش تازه به دنیا آمده‌اند، او در مرحله‌ی آزمون مقطع دکترا بوده و سخت مشغول درس خواندن بوده و باید در تر و خشک کردن دو قلوها به همسرش کمک می‌کرده، کمی آنطرفتر پدر در بستر بیماریست و هر روز باید به خانه‌ی پدر سر بزند و کم و کسری‌ و داروهایش را تهیه کند.
خودش و پدرش هردو مستاجر بوده‌اند و خواهر دم بخت و هزینه‌ی دوقلوهای تازه متولد شده هم گوشه‌ی بزرگی از معادلات در حال حلِ ذهن او بوده‌اند.

می‌گوید؛ از بچگی مشکلات با من اجین بود، نمی‌دانم چرا اما همیشه خودم را در لباس یک ریاضیدان تصور می‌کردم که باید معادله‌ای را برای حل مشکل پیدا کنم.
چرخ‌های معیشت خانواده‌ام به واسطه مریضی پدر، مدام لنگ می‌زد و وقتی می‌دیدم کسانی که برای سر زدن به پدر میهمانمان می‌شوند و دم رفتن زیر قالی، روی طاقچه یا زیر بالش پدرم مبلغی پول به عنوان کمک می‌گذارند، عذاب می‌کشیدم.
۱۴ سالم بود که شاگرد تراشکاری شدم و به اوستا گفتم؛ من درس می‌خوانم، اوستا که همسایه‌‌مان بود و از وضعیت خانواده خبر داشت، هم کار یادم می‌داد و هم بیشتر از سهم شاگردی به من پول می‌داد.
یک روز یکی از مشتری‌ها با اوستا حرف می‌زد و می‌گفت؛ اگر فلان قطعه را برای این ماشین گیر بیاورم هر چقد هزینه‌اش باشد می‌دهم. در آن لحظه فکری به مغزم خطور کرد و اسم قطعه را کف دستم نوشتم و بعد از تمام شدن کار سراغ اوراق فروشی‌های شوش رفتم، چون می‌دانستم مشتری‌ها برای پیدا کردن قطعه‌های نایاب حتما سری به آنجا می‌زنند و کمتر پیش می‌آید کسی دست خالی برگردد.
از دو مغازه‌ی اول که سراغ قطعه را گرفتم، گفتند دیروز هم آقایی با فلان مشخصات دنبال این قطعه می‌گشت، برای او می‌خواهی؟
پاهایم سرد شد و ناامید گوشه‌ای نشستم و گفتم؛ طرف خودش کل بازار را شخم زده و گیرش نیامده، من که از او زرنگتر نیستم.
یکدفعه یاد حرف مشتری افتادم که گفت؛ هزینه‌ی قطعه هر چقدر باشد می‌دهم.
خودم را جمع و جور کردم و دوباره به آن دو مغازه برگشتم و گفتم؛ شما تا فردا این قطعه را برای من گیر بیاورید، دو برابر پولش را می‌دهم. از قیافه‌هایشان معلوم بود، جسارت یک نوجوان ۱۴ ساله آن‌ها را به تعجب واداشته است.
گفتم فردا همین ساعت بر می‌گردم.
یکی از مغازه‌دارها گفت؛ پیدا کردنش سخته ولی چون از جنمت خوشم اومده، مطمئن باش تا فردا برات پیداش می‌کنم.

شب موقع خواب، به سقف خیره شده بودم و در ذهنم فردا را تجسم می‌کردم که وقتی به اوستا می‌گویم قطعه را برای فلان مشتری پیدا کردم، از تعجب شاخ در می‌آورد.
فردای آن روز سر کار رفتم اما چیزی از پیدا کردن قطعه به اوستا نگفتم که نکند قطعه فروش نتواند آنرا گیر بیاورد و این وسط من دستم از پایم درازتر شود.
مدام به ساعت نگاه می‌کردم که وقت رفتن شود، نتوانستم تحمل کنم و به اوستا گفتم باید برای پدرم دارو بخرم و اجازه‌ی رفتن را گرفتم.

پای پیاده خیابان‌ها را به سمت شوش می‌دویدم، ضربان قلبم به هزار رسیده بود و با خودم می‌گفتم؛ اگرم گفتند قطعه را پیدا نکردیم مهم نیست، توی این راسته صدتا مغازه‌ی دیگه هست که قطعا مشتری حوصله‌ی سر زدن به چندتا از اونا رو نداشته.
به در مغازه رسیدم، مغازه‌ی دوم که قول جور کردنش را داده بود، بسته بود قفل بزرگی روی در بود. از همسایه‌هایش پرسیدم؛ امروز میاد؟ گفتند؛ رفته تا بانک و میاد . . .
به مغازه‌ی اول رفتم و پرسیدم؛ قطعه رو گیر آوردید؟ گفت؛ کدوم قطعه؟
گفتم ؛ دیروز اومدم گفتید؛ برام می‌پرسید و تا امروز گیرش میارید!
گفت؛ آهان یادم اومد، نه‌والا اصلا یادم نمونده بود، الان می‌نویسم یه جایی که یادم نره، می‌خوای یه دور تو بازار بزن بلکم بتونی یه‌جا دیگه گیرش بیاری.
مغازه را به سمت مغازه‌ای که قفل بود ترک کردم، هنوز نیامده بود. جلو مغازه نشستم تا صاحب مغازه بیاید.
بعد از نیم ساعت سرو کله‌اش پیدا شد و روی ترک موتورش چندتا جعبه‌ی کارتونی را بسته بود و حدس زدم یکی از آن‌ها قطعه‌ی من باشد، سریع پریدم و به قصد کمک کردن یکی از جعبه‌ها را برداشتم و داخل مغازه آوردم.
مغازه‌دار با لبخند گفت؛ دنبال قطعه‌ت اومدی؟
با شوق عجیبی گفتم؛ بله، گیرش آوردید؟ توی کدوم کاتونه؟
گفت؛ نه این کارتونا هیچکدومش قطعه‌ی تو نیست.
گفتم؛ یعنی گیرش نیاوردید؟
گفت؛ چرا گیر آوردم ولی گفتم بذار مطمئن بشم که تو بر می‌گردی، نیم ساعته دستمو می‌گیره و با پیک برام می‌یارن درِ مغازه.

از خوشحالی می‌خواستم بال دربیاورم و دل توی دلم نبود.
گفتم؛ پس من میرم پولشو بیارم و بیام.

به سمت کارگاه تراشکاری شروع به دویدن کردم، عابرین پیاده را نمی‌دیدم و پاهایم روی زمین نمی‌ماند و روی هوا بودم.

به تراشکاری رسیدم، نفس نفس می‌زدم
اوستا گفت؛ چته؟ چی شده؟ چرا برگشتی؟ اتفاقی برا پدرت افتاده؟
گفتم؛ نه پیداش کردم.
گفت؛ چیو پیدا کردی؟
گفتم؛ همون قطعه‌ای که تو بازار پیدا نمی‌شد.
گفت؛ درست حرف بزن ببینم، کدوم قطعه؟ من که از تو قطعه نخواسته بودم.
گفتم؛ دیروز مشتریتون گفت برا ماشینش دنبال یه قطعه می‌گرده که توی بازار نیست و حاضره برا پیدا کردنش هرچقد بخوان پول بده، منم رفتم تو بازار گشتم و پیداش کردم که از مشتریتون انعام بگیرم.
اوستا که دستگاه را خاموش کرده بود، با لبخندی که نشانه‌ی رضایت بود به چشمهایم خیره شده بود و آرام می‌خندید.
گفت؛ برو گوشیمو از رو میز وردار بیار که به مشتری زنگ بزنم، فروشنده نگفت قیمتش چنده؟
گفتم؛ وای از خوشحالی یادم رفت قیمت قطعه رو بپرسم، مهم نیست الان می‌رم می‌پرسم.
اوستا گفت؛ عجله نکن، میری قیمتو می‌پرسی بعد از مغازه‌ی فروشنده بهم زنگ می‌زنی و شماره حساب فروشنده رو برام می‌خونی که پولو براش حواله کنم. به فروشنده بگو اگه قطعه اصلی نباشه یا به درد نخوره براش پس می‌فرستم.
گفتم؛ نه مطمئنم برام اصلیشو گیر آورده
اوستا خندید و گفت؛ صبر کن خودمم باهات بیام که مطمئن بشیم جنسش اصلیه و همون قطعه‌ست و من پولشو میدم و از مشتری برات یه انعام خوب می‌گیرم.

با هم به مغازه قطعه فروش رفتیم و قطعه بعد از یک ربع در یک جعبه با پیک موتوری به مغازه رسید.
اوستا بعد از اینکه آن را خوب زیر و رو کرد، پولش را حساب کرد و گفت؛ بریم

قطعه فروش به اوستا گفت؛ اوستا قدر شاگردتو بدون، از شاگردای سمج و باجنمه.

به من هم گفت؛ از این به بعد هر چی خواستی بیا پیش خودم، سعی می‌کنم دست خالی ردت نکنم.

اوستا جعبه را روی ترک موتورش بست و گفت؛ با دست بگیرش و مراقب باش نیوفته.

جعبه را با دوتا دست از پشت محکم گرفته بودم، با خودم فکر می‌کردم، اوستا چقدر برایم انعام می‌گیرد، انعام آنقدری می‌شود که وقتی آنرا به مادرم می‌دهم خوشحالش کند.

اوستا من را به خانه رساند و گفت؛ به مشتری می‌گم فردا بیاد قطعشو ببره، انعام تورم ازش می‌گیرم.

فردا صبح که به مغازه رفتم، اوستا خودش قبل از همه‌ رسیده بود و مشغول کار بود، چون مشتری گفته بود فردا صبح زود می‌آیم و قطعه را می‌برم که مکانیک سریع کارم را تمام کند.
اوستا گفت؛ سامان انعامتو گذاشتم توی کشو میز، برو برش دار یا بذارش وقت رفتن که گمش نکنی.
نگذاشتم حرفش تمام شود و سریع به سمت میز رفتم و کشو را باز کردم و شروع به شمارش اسکناس‌ها کردم.
اسکناس‌ها بیشتر از چیزی بود که تصورش را می‌کردم اما ته دلم ندایی می‌گفت؛ که از نگاه اوستا معلوم است خودش هم مبلغی را روی انعام گذاشته که هم برایم انگیزه باشد و هم به بهانه‌ی انعام کمکی به خانواده‌ی من کرده باشد.
اوستا چیزی از این موضوع نگفت اما تا امروز هم که ۱۷ سال از آن روز می‌گذرد مطمئنم که اصل مبلغ انعام کمتر از چیزی بود که اوستا به من داد و همین لطف اوستا بود که امروز نان را از بازار قطعه فروش‌ها سر سفره‌ی دو خانواده می‌آورد.

 

منصور شیخی

همچنین ببینید

خطاب به ریاست محترم ورزش و جوانان سقز

خطاب به ریاست محترم ورزش و جوانان سقز

خطاب به ریاست محترم ورزش و جوانان سقز گلایه چندباره ورزشکاران و ورزش دوستان مدت‌هاست …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *