گاهی به سختی دلم میگیرد از این بازار آشفتهی هنر که هردچه بر او ایام میگذرد گویی از بار محتوایی آن کاسته میشود اشعار دیگران غوغا و شورانگیزی رادر پیراهن خود ندارد و جیب های واژه هایش تهی از احساس و عاطفه است و این دردی است که میانه جانم را می آزارد، دمی میخواهم بر ماشین زمان نشسته و در رویای خویش به چند دهه عقب تر روم به روزگاری که عشق سنگ بنای هر هنر و کاری بود روزگاری که حنجره ها بوی پول نداشته و هر آنچه برون می تراوید عشق بود و ماندگاری روزگاری که بزرگان در کوچه های بیدلی قدم زده و پای دیواری خوانان آن روزگار از مروت و مردانگی از گذشت و صبوری روایت میکردنند ما را چه شد که اینک اینچنین در کلاف بی مهری دست و پا بسته ره گم کرده ایم چرا این ایام سروده ها و اواز ها رگ خوبیهایمان را نمی لرزاند چرا شاعران قافیه هایشان بوی نا گرفته واز در و دیوار سروده هایشان مصیبت آوار میشود چرا حنجره ها چون عصای موسی اعجاز در احساس ندارند و چرا چونان باد می آیند و چونان باد نیز در خاکستر نسیان مدفون میشوند دراین عصر که چند دهک از نبود بزرگان موسیقی میگذرد گویی عشق و نوا را با خود به دیار ابدیت برده اند.
بیشتر بخوانید »