خانواده‌اش را تا نزدیک مرگ بُرد . . .

خانواده‌اش را تا نزدیک مرگ بُرد . . .

خانواده‌اش را تا نزدیک مرگ بُرد . . .

🖋 . . . منصور شیخی

خانواده‌اش را تا نزدیک مرگ بُرد . . .
ساعت ۱۱ شب بود، از دور چراغ‌ هشدار دهنده خودرو‌های جلو مشخص بود، برف پاکن را روی دور تند گذاشتم که دید بیشتری داشته باشم، آرام آرام از پشت چند خودرو دیگر به آمبولانس‌هایی که گوشه جاده ایستاده بودند نزدیک می‌شدم، اتش نشان‌ها در حال بیرون آوردن جنازه‌ها از اتومبیل سفید رنگی بودند که کل بدنه آن جمع شده بود.
باران تندی می‌بارید، با اینکه باران می‌بارید اما خونی که روی جاده ریخته بود مشخص بود، ماموران راهور مانع توقف خودروهای گذری می‌شدند و کسی نمی‌توانست پیاده شود و وضعیت را جویا شود.

یک ساعت خانواده‌اش را تا نزدیک مرگ بُرد . . .

ساعت ۱۰ شب بود، حدودا ۳۰ کیلومتر از شهر سنندج را به سمت سقز طی کرده بودم، از آینه بغل، ماشینی را دیدم که با سرعت زیادی به من نزدیک می‌شد، بسیار بد و وحشتناک از من سبقت گرفت و رفت.
توجهم را جلب کرده بود، توی پیچ‌های ۹۰ درجه و بدون دید سبقت‌های بسیار خطرناکی می‌گرفت، تنها نبود و چهارنفر سرنشین هم او را همراهی می‌کردند.
به راحتی وارد سبقت می‌شد و خودرو‌های روبرویش هم از ترس شاخ به شاخ شدن با او خود را به شانه خاکی جاده می‌انداختند.

به حسین آباد که رسیدم، دیدم راننده از خودرو پیاده شده و جلو خودپرداز ایستاده، خواستم به رفتن ادامه بدهم اما نتوانستم بی تفاوت باشم، گوشه خیابان توقف کردم، پیاده شدم و رفتم که با او صحبت کنم.
مردی تقریبا ۵۰ ساله بود، به او سلام دادم و گفتم؛ تقریبا از سنندج پشت سرتان هستم، بسیار بد رانندگی می‌کنید، جسارت من را ببخشید اما با این طرز رانندگی به دیواندره نمی‌رسید و جان خودتان و چهار سرنشینتان را باد می‌دهید.

یکی از سرنشین‌ها که خانمی میانسال بود از اتومبیل پیاده شد و به سمت ما آمد و گفت؛ اتفاقی افتاده؟! خانواده‌اش را تا نزدیک مرگ بُرد . . .
گفتم؛ نخیر اما اتفاق می‌افتد.
گفت؛ چطور؟!
گفتم؛ متاسفانه شما یا با این بزرگوار تعارف دارید یا از جانتان سیر شده‌اید و دنبال بهانه‌ای هستید که آن را بگیرید.
گفت؛ دقیقا می‌دانم چه می‌گویید، بله چند بار به او تذکر دادیم که درست رانندگی کند اما توجهی نمی‌کند و توجیه می‌کند.
به آقای راننده گفتم؛ جناب شما از لحظه‌ای که از من سبقت گرفته‌اید و این همه عجله کردید و خودتان را به خطر انداختید، توانستید صد متر با من فاصله داشته باشید و یک دقیقه بعد از شما به اینجا رسیدم.
شما نهایتا چند دقیقه زودتر می‌رسید جسارتا پس از رسیدن مهمترین کارهایی که جانتان را برایش به قمار گذاشته‌اید، توالت رفتن و تلویزیون نگاه کردن و تخمه شکستن و دور زدن در اینستا گرام است.
همسرش به جای او جواب داد و گفت؛ رحمت بر پدر و مادرت.

گفتم؛ امیدوارم حرف‌هایم به شما برخورده باشد و دلتان را حسابی رنجانده باشد و کینه من را برای همیشه در دلتان باقی بگذارد. خدا نگهدار

گفت؛ قطعا بهم برخورد اما قول می‌دهم هیچوقت این موضوع را فراموش نکنم و درست رانندگی کنم.

آن‌ها را در دیواندره دیدم، بوق زد و دستی بلند کرد و از کنارم رد شد.

خوشحال بودم که مانع اتفاق تصادفی شدم که ابتدای این داستان تعریف کردم که اگر توقف نمی‌کردم و با او صحبت نمی‌کردم این اتفاق دور از تصور نبود.

منصور شیخی

همچنین ببینید

با مافیا مشکل دارند! اما خودشان در حال ایجاد مافیا هستند . ‌. !

با مافیا مشکل دارند! اما خودشان در حال ایجاد مافیا هستند . ‌. !

با مافیا مشکل دارند! اما خودشان در حال ایجاد مافیا هستند . ‌. ! ✍ …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *