دریوزگیِ عالیجنابان سیاه و سفید زیر سایه عالیجنابان خاکستری
انگشت اشاره اش را با دستکش های سفیدی که برای روزهای کرونا دست کرده بود، رو به یکی از اتاقها تکان می داد و با صدای بلند داد میزد، تنها ابروهایش را می دیدی که بین روسری و موهای بور و ماسک سفید روی صورتش، هفت و هشت می شد و می گفت؛
آهای بی شرف، تویی که فکر می کنی خیلی زرنگی، اموال مردم را بالا کشیدن و به دیگران فروختن هنر نیست، یادت رفته روزهای انتخابات صدایت را روی سرت می کشیدی و هرچه از دهانت بیرون می آمد بار دزد بیت المال و آنهایی که قبل از تو هیچ هویجی نخورده بودند می کردی؟
داشت اینها را می گفت که خانم های دبیر بدو بدو آمدند و کشان کشان و خواهش کنان و هیس هیس، سعی می کردند او را از سالن انتظار که چند نفری هم آنجا بودند به اتاق ارباب رجوع ببرند، آقای سفید هم از سنگر همکاران خانم استفاده کرد و با ترس و لرز بیرون آمد و با رعایت فاصله به خواهش و تمنا افتاد و به زور او را به داخل اتاق بردند.
به قول معروف یک دفعه آمپر چسباند و چشمش به استکان چای که از پذیرایی میهمان قبل از خودش روی میز مانده بود افتاد، آن را برداشت و در حالی که آقایان سیاه و سفید خدا و پیغمبر را شاهد صداقت در تصویب مصوبه می گرفتند، چنان به طرفشان پرتاب کرد که اگر به سر آقای سیاه می خورد حتما مُرده بود، ولی شانس آورد و سرش را عین برق و باد دزدید و لیوان به دیوار پشت سرش خورد و هزار تکه شد و شکر خدا چند تکه از آن توی سر آقای سفید رفت.
دریوزگیِ عالیجنابان سیاه و سفید زیر سایه عالیجنابان خاکستری
حدودا یک ساعتی جلو در منتظر شدم تا آمد، گفتم خانم صریحی جریان چی بود؟ گفت؛از همان روز اول که پوسترش را روی دیوار دیدم، بی شرفی را در رخسار ظُلَماتیش دیدم، کسانی هم که دور و برش را گرفته بودند از قماش خودش بودند، توی ستادش جمع می شدند و می خندیدند و روی شانه همدیگر می زدند و کاندیداهای دیگر را مسخره می کردند.
خانم صریحی که در حال تعریف این صحنه بود، یاد مستندهای حیات وحش افتادم که کفتارها روی لاشه گوزنِ ته مانده خوراک شیرها ریخته بودند و حتی سر سفره مفته خوری هم به هم اعتماد نداشتند و در حالی که پوزه هایشان را در لاشه خون آلود گذاشته و مشغول خوردن بودند، زیر چشمی بغلدستی شان را می پایدند که سهمشان خورده نشود.
همینطور که خانم صریحی در حال گفتن ناگفته ها بود سوت سکوت، توی گوشم پیچید و فقط لبهایش را می دیدم که بالا و پایین می شد و رفتم به شب شنبه ای که تبریکات موفقیت عالیجناب در انتخابات در رسانه سرازیر شد، لب و لوچه ام سروته می شد و با خودم می گفتم؛ خدا به این شهر کمک کند، بنده خدا مردمی که خام وعده های صد من پشمک این از خدا بی خبر شده اند و فکر می کنند با انتخاب عالیجانبی که خودش را پشت یک انجمن مخفی کرده و تسبیح می چرخاند و کم و کسری های رئیس جمهورِ از خودش دریوزتر را هم می خواهد درست کند، شهر گلستان خواهد شد.
ماه های اول کارش بود که انتظار به پایان رسید و “بابا دست دراز” یا همان عالیجناب خاکستری آمد و چشمه ای از کیسه های زر را به او نشان داد و گفت “قانون بقاء در سیستم برابر است با قانون لقاء” یعنی به ما بپیوند تا پاینده بمانی و داستان کمسیون ها را که همان دستگاه ضرب سکه هستند آنچنان شیره دار توی گوشش خواند که جناب بی شرف، از خدا خواسته این دعوت را لبیک گفت و آنچنان در غارت جزایر شهر مهارت پیدا کرد که پرچم دزدان خشکی را به تصویر مبارکش که لباس سفیدی بر تن داشت تغییر داد و زیرش نوشت “خادم فقرا، حاج دکتر مهندس”
روزها می گذرد، نه جای زخمِ خورده شیشه های لیوان خانم صریحی روی سرش مانده و نه فحش و تَشَرهایی که هر روز از رسانه برایش حواله می کنند او را تکانی می دهد. در اوج قباحت به هر کاری دست می زند تا زنجیره سلسله دزدان خشکی، خشک نشود و به هر قیمتی که شده باید آنقدر از شیره درخت اعتماد مردم بخورد که خشک شود و تنه آن را هم به رودخانه خشک شده “چه م سه قز” بیاندازد که مبادا زغال فروش آنرا پیدا کند و تنه درخت را آتش بزند و با زغالش خط سیاه بی آبرویی را روی صورت او و هم سفره هایش بکشد.
خانم صریحی روی شانه ام زد و گفت؛ کجایی، حواست اینجاست؟ تو هم که خوابت برده، پس من تا حالا داشتم برای کی حرف می زدم؟من رفتم.
چند متری دور شده بود، داد زدم خانم صریحی؛
“چیزی به سیاهی روی عالیجناب سفید نمانده ولی با روی عالیجناب سیاه که رویش سیاه است و عالیجنابان خاکستری که رویشان را با خاکستر زغال رنگ کرده اند، چه کنیم؟”
- تاکسیهای اینترنتی،ناجیان حمل و نقل درون و برون شهری - اسفند ۲۵, ۱۴۰۲
- گاو شیرده، گوسفندان شیربرنجده . . . - اسفند ۱۲, ۱۴۰۲
- حجاببانها، درد یا درمان؟!چرا کسی آنها را گردن نمیگیرد - آذر ۷, ۱۴۰۲