نیمههای شب بود و سگهای روستا گاه گداری برای رفع تکلیف پارس میکردند و زوزهای میکشیدند و دوباره صدای باد و جیرجیرکها به تاریکی شب گره میخورد.
کل روستا از فرط خستگی از کار روزانه، در خواب عمیق بودند و تنها شب زندهدار روستا “ساڵە دزه” بود که وقتی مردم میخوابیدند کار او تازه شروع میشد.
“ساڵە “ مثال همان تخم مرغ دزد بود با این تفاوت که هیچوقت شتر دزد نشد و به دزدیدن یکی دوتا مرغ و خروس قانع بود و جرات بالا بردن تعداد آنها را از یک به سه نداشت.
بیچاره پسرهای “ساڵە” که از بچگی فکر میکردند وضعشان از همه بچههای روستا بهتر است چون حداقل در روز یکی دو وعده گوشت مرغ و نمیرو و املت سر سفره داشتند.
یک شب “ساڵە دزه” دل به دریا زد و یک روستا آنطرفتر را برای جیره دزدی شبانه خود انتخاب کرد، غافل از اینکه بخت او در روستای خودشان پایه است و بعضی از آنهایی هم که مرغشان دزدیده میشد میدانستند “ساڵە” دزد است اما به خاطر بچههایش چیزی نمیگفتند. ساڵە دزە
ساڵە، پسر بزرگتر را برای اینکه تنها نباشد و کمک حال پدر باشد و کم کم با چم و خم مرغ دزدی آشنا شود، آن شب برای نگهبانی، با خود همراه کرد.
از بخت و پیشانی بلند پسر ساڵە، صاحبِ خانهای که آن شب قرعه دزدی به نامش افتاده بود اسهال بود و یک پایش مستراح و پای دیگرش در خانه بود.
ساڵە به پسر گفت؛ اگر صاحب خانه را دیدی که با عجله به سمت من میآید بدان که فهمیده ما دزدیم و میخواهد ما را بگیرد، اگر هم آرام و بی سر و صدا آمد لابد حسب عادت برای سرکشی یا مستراح رفتن بیرون آمده است، به هر حال اگر با دویدن و عجله آمد تو به سمت من فریاد بزن و بگو آمد، خودت هم فرار کن. ساڵە دزە
“ساڵە” به پَستویی که لانه مرغها در آن بود رفت و پسر هم جلو در ایستاد و چشمهایش را به درِ حال دوخت، از ترس هم عین بید میلرزید.
دلپیچه و باد شکم صاحب خانه را چنان از خواب بیدار کرد که فکر میکرد به مستراب نرسیده، گلاب به رویتان، کل خانه را رنگی خواهد کرد.
بند شلوارش را سفت گرفت و چنان از درِ حال بیرون پرید، انگار زلزله آمده و میخواهد جانش را نجات بدهد، دمپایی پا نکرده به سمت مستراح که اتفاقا کنار لانه مرغها بود دوید، پسر در یک چشم به هم زدن درِ حیاط را باز کرد و از ترس جانش، داد نزده پا به فرار گذاشت.
صاحب خانه پرید وسط پستو و ساڵە را با گونی بزرگی که در دست داشت و در حال گرفتن مرغها بود دید، امّا امان از درد اسهالی که دزد نمیشناسد.
داد زد؛ هوی ساڵە! تو اینجا چیکار میکنی، وایستا الان میام و حسابت رو میرسم، صبر کن! ساڵە دزە
خودش را به کاسه توالت رساند و نشست و دوباره داد زد؛ ساڵە فرار نکنی، وایستا الان میام.
ساڵە بیچاره که سابقه فرار از دست صاحب خانه را نداشت، زهرهاش ترکیده بود گفت؛ سلام حاجی رحیم، به خدا نمیدانستم خانه شماست وگرنه نمیآمدم.
حاجی رحیم که دستش به مستراب رسیده بود و باد از شکم خالی کرده بود، فکر میکرد دنیا را به او دادهاند گفت؛ ساڵە، حالا که اومدی دیگه کاریش نمیشه کرد، خروس قرمز و مرغ قهوهای رو بذار و اون دوتا مرغ سفید رو وردار، یه گونی لپه هم بغل لونه هست، زحمت اونم بکش و ببرش برای سوفی سعید و سلام منم بهش برشون.
ساڵە فهمید که حال حاجی رحیم روبه راه است، خروس قرمز و مرغ قهوهای را در لانههایشان گذاشت و مرغهای سفید را داخل گونی کرد و گونی لپه را برداشت و گفت؛ حاجی رحیم زحمت دادم، ایشالا جبران کنم، با اجازه، خدا حافظ.
سالها از آن شب میگذرد و پسرهای “ساڵە دزه” مردی شدهاند و امروز هر کدام برای خودشان پست و مقامی دارند.
آنها به مرغ پدر قناعت نکردند و این روزها با تریلی بار دزدی جابجا میکنند و راسته کارشان هم لوازم خانگی شده و متاسفانه این علاقه به لوازم خانگی هم ته مانده عقده روزهای نداشتن تلوزیون و پنکه و دیگر لوازم خانه است.
- تاکسیهای اینترنتی،ناجیان حمل و نقل درون و برون شهری - اسفند ۲۵, ۱۴۰۲
- گاو شیرده، گوسفندان شیربرنجده . . . - اسفند ۱۲, ۱۴۰۲
- حجاببانها، درد یا درمان؟!چرا کسی آنها را گردن نمیگیرد - آذر ۷, ۱۴۰۲