مافیای شهر…
صفحه سوم
سقز، ۱۴۳۲/۳/۲۰
مافیای شهر… حرفهای دکتر خورشیدی توی سرش عین عقربههای ساعت تیک تیک می کند.
می گفت؛دکتر شکوفه، قاضی سیاوشی که با ماست خیال همه راحته، راستی تو تا حالا هتل ققنوس رفتی؟ سیاوشی تموم مهمونیهاشو تو هتل ققنوس میده، شبایی که اونجا هستیم انگار اروپاست، بزن و برقص، دیمبل دمبو، واو چه دخترایی رو میاره تو مهمونی، باور کن سن بالاشون نوزده سالست، دکتر شکوفه راستشو بگو تو اهل حال و هول هستی یا نکنه تک خوری؟ ای شیطون
این چیزها برای دکتر شکوفه بیشتر شبیه بازی بود، اصلا برایش عجیب نبود که یک قاضی چنین بساطی داشته باشد، چون می دانست این نقشه استاندار و سیاوشی است که احمقها را به جمع کابارهای و سکسی ببرند و بدون اینکه متوجه قضیه بشوند از آنها فیلم و عکس بگیرند و با این کار افسارشان را دست بگیرند و به هر سمتی که دلشان بخواهد رمشان بدهند.
دکتر شکوفه تنها علامت سوالی که سرش را سنگین کرده بود خانم شمس بود که اتفاقا استاندار دیروز او را معاون خودش کرده بود.
موقعیت شمس مشکوکتر از موقعیت معاونت یک استاندار است.
امروز اولین روزی است که دکتر شکوفه می خواهد سمانه را در رستواران نارنجستان تهران ببیند.
سمانه یک روز با گوشی دکتر تماس گرفته بود و با گریه از او کمک خواسته بود، دکتر دو بار او را رد کرده بود و وقتی برای بار سوم مادر سمانه با او تماس می گیرد و به آنها اجازه ملاقات می دهد.
سمانه گریه می کند و از دکتر کمک می خواهد.
دکتر؛ کی به شما گفته که من می تونم این کارو بکنم؟
مادر سمانه می گوید؛ خدا بیامرزه همسرتون رو، توی استخر با هم آشنا شدیم، اون گفت که شما می تونید این کارو بکنید و ظاهرا برای خواهر زنتون این کارو کرده بودید.
دکتر به سمانه می گوید؛ روی تخت معاینه دراز بکشید.
سمانه مضطرب است، انگشتش را توی دهانش گذاشته، دکتر از روی عینک به صورت سمانه نگاه می کند، چشمهایش قرمز شده و دنبال یک حرف از دکتر می گردد که بغضش را بترکاند.
نگران نباش، جنین بیست روزشه، درش میارم، بکارتتم برات مثل اول می کنم، جوری که از اولش دخترونهتر باشه.
سمانه برق توی چشمهایش جمع می شود و امیدوار، چشمهای دکتر را نگاه می کند، و ملتمسانه ابروهایش را تکانه می دهد.
مادر سمانه؛ دکتر دستاتونو می بوسم، هزینش مهم نیست فقط اگه کسی بفهمه دختر شهردار تهران از پسر اون بی شرف حامله شده، مجبوریم از روی زمین نیست بشیم.
دکتر سر میز شماره ۴۳ که از میزهای اختصاصی نارنجستان است نشسته و منتظر سمانه است.
امروز تولد ۲۸ سالگی سمانه است و بهترین فرصت برای دکتر که با دادن یک هدیه به دختر شهردار، هم دلش را به دست بیاورد و هم به عنوان فرشته ناجی که آبروی او را نجات داده، موقعیت جدیدی را برای خودش رقم بزند.
○مهماندار هواپیما جلو صندلی دکتر ایستاده و او را صدا می زند.
آقا، آقا، نوشیدنیتون،
خانم همسفر دکتر روی پایش می زند.
دکتر بر می گردد و دستش را به علامت نه، به مهماندار نشان می دهد،
ممنون میل ندارم.
نگاهش را به سمت پنجره بر می گرداند، تا آخر عمر باید با خاطرات کوتاه ولی خوب سمانه عذاب بکشد.
عذاب به خاطر کشتن عشقی که گناهش دیدن چیزهایی بود که نباید می دید.
چشم بندش را پایین می کشد و به روزهای سقز بر می گردد.
تازه از جلسه بیرون آمده، کولر خودرو را می زند و دکمه بالایی را باز می کند.
تلفنش زنگ می خورد، استاندار است.
○سلام دکتر شکوفه، با سقزیها بُر خوردی و سری به ما نمیزنی، امشب ویلاباغ بهزادی هستیم، بچههارو می فرستم دنبالت،
آقای استاندار، خانم شمس هم هستن؟
بله هستن، چطور؟
هیچی، باهاشون کار کوچیکی داشتم
چه کاری؟
راجع به احداث کلنیکِ، چیز مهمی نیست
باشه، پس تا شب
فرصت خوبی است، قطعا امشب کسانی در این مهمانی خواهند بود که دکتر شکوفه فقط اسمشان را شنیده است.
راننده قبل از اینکه برای باز شدن درِ ویلا بوق بزند، درِ اتوماتیک باز می شود، از ابتدای شهرک صنعتی تا ویلای بهزادی، تمام این سه کیلومتر را دوربین کار گذاشته اند، ویلای بهزادی بین صدها کارخانه این شهرک بزرگ گم شده و مطمئنا از ورودی نگهبانی شهرک، آمار اتومبیلهای مهمان به ویلا رد می شود.
بهزادی و دو نفر که مشخصا از آدمهای او هستند به سمت دکتر می آیند.
○بهزادی می گوید؛ دکتر فیلم پدر خوانده رو دیدید؟ همه جمع بودیم و فقط دکتر شهر کم بود. از دیدنتون خوشحالم، استاندار و دکتر خورشیدی مدام از شما تعریف می کنن، حرفای زیادی داریم که باید به هم بزنیم، خوش آمدید.
ممنون بابت پیشوازتون، کت شلوارتون رو باید از فروشگاه شانزلیزه تهران گرفته باشید، من به کت و شلوارای فرانسوی علاقه خاصی دارم.
دکتر من آخرش تونستم جفت خودمو پیدا کنم، بفرمایید، بفرمایید که شب خوبی رو براتون تدارک دیدم.
برای رسیدن به اتاق شیشهای ویلا که وسط باغ است باید شیشه سکورتهای دور باغ را رد کنی، انگار این اتاق وسط جزایر قناری است، اینجا خاک ایران نیست، همه چیز اروپایی و اوپن ساخته شده است.
○بهزادی داد می زند؛ خانمها، آقایان،
و این هم دکتر شهر ما، دکتر شکوفه ورق آس شهرمون،
دکتر بیاید که دوستان شهر رو بهتون معرفی کنم.
دادستان “خُرمدین”، استاندار، دکتر “خورشیدی”، قاضی “سیاوشی”، معاون اول استاندار “خانم شمس”، معاون دوم “فریزاد”، تیمسار “عقبری”، دکتر “شالباف” رئیس دانشگاه پزشکی، شهردار “عندلیب” و ایشون رقیب دروغیشون رئیس پارلمان “کسایی”، رئیس بازرگانان شهر مهندس “کاملنور” و نماینده شهرمون توی پارلمان پایتخت “دکتر بردیا”.
دکتر شکوفه با لبخند به چهره تمامی آنها نگاه می کرد، می دانست جمع کفتارها جمع خوبی برای پوشش دادن به تمام کارهاست و می دانست اگر بخواهد در کشتی مافیای شهر جان سالم بدر ببرد باید جلیقه نجات را هیچوقت از تنش بیرون نیاورد.
○بفرمایید، دوستان بفرمایید که شروع کنیم، لطفا از خودتون پذیرایی کنید.
دکتر شکوفه دو پیک ویسکی دستش می گیرد و به سمت خانم شمس می رود.
خانم شمس، می تونیم باهم مشروب بخوریم؟
اوه، دکتر عزیز، استاندار می گفتن دوست دارید منو ببینید، با کمال میل، می خواید بریم توی تراس، هوای غروبای باغ بهزادی فوق العادست.
دکتر باید شمس را بُر بزند، با چیزهایی که در مورد شمس به او رسانده بودند، او “مهره وزیر” شطرنج مافیای شهر است.
- تاکسیهای اینترنتی،ناجیان حمل و نقل درون و برون شهری - اسفند ۲۵, ۱۴۰۲
- گاو شیرده، گوسفندان شیربرنجده . . . - اسفند ۱۲, ۱۴۰۲
- حجاببانها، درد یا درمان؟!چرا کسی آنها را گردن نمیگیرد - آذر ۷, ۱۴۰۲