زندگینامه زنده یاد استاد عباس کمندی
نویسنده: ایرج بهرام نژاد (عباس کمندی)
هنوز کوچه پسکوچههاے سنندج در پژواڪ صداے نحیف مردے به خود میپیچد که بر شانههایش انبانے از رنجهاے دوران به هیاهو نشسته و او را در سکوت نگاهش در هر رج دیوار بلند خاطرات، پیراهنے از رنگهاے زندگے به تن عابران عبورے میپوشاند که پُرند از واژههاے عشق و معرفت و دلدادگی در تنگناے لحظههاے بودن او و قلمش و خطوط بیروح دفتر حیات بخشید و با به زنجیر کشیدن کلمات، هوا را پر میکند از بوے نسترنهاے وحشی؛ آن هنگام که بارش باران، بوے تند دیوارهاے کاهگلے را در پیچاپیچ کوچههاے سنندج قدیم میپراکنَد؛ سکوتے از سر معرفت، اتاق بودنش را نجابت بخشیده و صداے گرامافون و گرماے خورشید که بر شیشههاے پنجره بوسه میزند. (عباس کمندی)
▫️نگاهش بر آخرین انار مسافر بر درخت و حوض آبیرنگے که ماهیان عادت، در آن میرقصند مسخ شده است. پرده را کنار زده و لبانش سرودن را چونان رسامے دلباخته بر بوم لحظهها ترسیم میکند:
مرا ماهے بخوان آن عاشق ناب
که پیمانش به جانش بسته با آب
آهے بلند که سینه زنگار بستهاش را چونان کوره آهنگران ذوب کرده و چند قطره اشڪ غریب بر آخرین تابلوے شعرش فرو میچکد؛ چونان نے که در تپش قلب دلدادهاے بیتوته کرده است آواز میخواند:
گهر ئیشارهے چاوهکهت هیواے نهخستابایه دل
چون له کولے خوم ئهنا ئهم کیوه ئیش و ماتهمه
(اگر خمارے چشمانت پروانههاے امید و عشق را در خانه دلم پرواز نمیداد
هرگز سنگینے رنج عشق را که چونان کوهے بر شانههایم سنگینے میکرد آواز نمیخواندم)
▫️بر کف اتاق قلم موهاے رسامیاش خمیازه میکشند و رنگها در التهاب خواستن، شعرے میشوند بیتاب گویے کودکے که نینے نگاهش را دزدانه در سایهسار دلتنگے مادرش فریاد میکند. صفحه گرامافون بیمحابا میچرخد و صدایی حزناندود سکوتِ سپیدِ دیوارِ اتاق را با قابهایے کهنه و عکسے که سالها را در خود پنهان کرده است طراوت داده و با دهانے پر از سوگند میخواند:
قورئانے بێرا بیخه داوێنم
له تۆ زیاتر کهس نالاوێنم…
(سوگند به همان کلام خدا/ که غیر از تو معشوقے نخواهم گرفت)
صفحه میچرخد و چرخ روزگار نیز روز را به شب هدیه داده و مرد قصه ما پکے عمیق به سیگارش زده و به سقف اتاق خیره میشود و هرچه نفرین در جیب خاطراتش مییابد چونان کهنهکفشے بر سر تقدیرش پرتاب میکند:
بڵا بمرم بڵا بمرم ملم ورد
چ ژینێ بوو منے بێچاره ئهمکرد
(بگذار از درد و عزاب دوریت بمیرم/ این چه زندگیے است که دامنم را گرفته)
▫️شب از نیمه برگذشت و هنوز چراغ تورے اتاق شاعر نقاش دلتنگے ما، رختِ خواب از چشمان برگرفته و محو تماشاے رعنا صنمے شده است که لبخندش به سان تیر رها شده از کمان، رعدآسا دل برده و شیدا میکند. قلم بر گرفته و مینگارد و شب با ستارههایش به گفتگوے سپیده دلداده و انتظار دختر خورشید را چونان شعرے آواز میخوانند و نقاش شاعر ما، هنوز هم در دود سیگار خویش تنهايیش را میشمارد.
شهرزاد قصهگو، کتاب از دست نهاده و پرده بر دیدگان نفسبریدهے شاعر کشید تا شاید در پیراهن رویاهایش، دوشادوش معشوق در کوچه پسکوچههاے سنندج جاودانه شود.
▫️سخن گفتن از مسافران دیار خاموش؛ از هنرمندان استوره صفت، از عاشقانے که فقط براے دلشان آواز خواندند، نقاشے کردند و نوشتند بر دیوار خاطرات هر آنچه را که در روان آدمیان خوش مے نشست بسیار گران است و سنگین، اما چه میشود کرد؛ از قدیم گفتهاند خاڪ سردے میآورد و آنکو در خاڪ آرمیده، در عبور سالیان در با غبار فراموشے آرام آرام محو میشوند و تنها هر ازگاهے نغمهاے یا اثرے از وے به میهمانے چشمان و گوشهایمان که میآید یادشان را منکر میکنیم. (عباس کمندی)
هزاران بار از بزرگان شنیدهایم که هنرمندان هرگز نمیمیرند و باز شنیدهایم هرکه از دیده برفت از دل برود و ما چه ساده آنان را در صندوق فراموشے خاطراتمان پنهان میکنیم.
▫️امروز به یاد هنرمندے افتادم که هیچگاه دست نسیان، او را از اندیشه لحظههایم نگرفته و مدام نامش مسافر بیتوته کرده گوشهے لبانم بوده است؛ دوست و هنرمندے که عاشقانه زیست و دلداده جام هم آغوشے حق را لاجرعه سر کشید؛ هنرمندے از دیار دور مهربانی، از دل افسانههاے بودن، پنهان شده در قصیده و غزل، مردے که در سایهسار تابلوهاے نقاشیاش کم شده و به دنبال جرعهاے عشق چونان عطار، هفتکوچه معرفت را ترسیم کرد؛ او که با اشک، همسایه بود و با آه همسفر… (عباس کمندی)
استاد عباس کمندے مرد قصههاے زندگی، شاعرے گمشده در سرودههاے دلتنگے خویش، هنرمندے که کودکیاش را نزیسته پیر شد و شعرش را نسروده در دیوان لحظههایش جاودانه کرد.
▫️چه شد که ما دیر به زیارت دوستیاش مهمان شدیم و پیراهن خاطراتش را در نهر بیمهرے غسل داده و به نمازش ایستادیم. او لحظههاے بودنش را به تقدیر سپرده بود که هرگز بر لبانش لبخندے ظهور نکرد و گاهے کم لطفے مدیران وقت جانش را آزار داده و او را با رویاهایش تنها گذاشتند.
عباس با چادر سیاه شب پیمانے ابدے داشت و در سکوت این سیاهے بر تابلوهایش رنگ زندگے پاشید و رداے عشق بر قامت شعرهایش پوشانید. سالها بر هم انباشته میشود و این مسافر غریب دیار خویش، هنوز نشناخته و غریبتر از دیروز با هزاران آرزوے زیبا، جام ابدیت لاجرعه نوشید و آرامشے را که سالها دنبالش بود با او همسفر شد و نامش بر لوح زرین دلهاے عاشق ثبت و رد پایش را براے عاشقانه زیستن براے همیشه برجاے گذاشت. (عباس کمندی)
▫️دریغا فانیان این جهان خاکی، شاید او را به طمع مادی، ناخواسته آزار دادند و یکجا ۷ جلد کتاب که حاصل یڪ عمر رنج و تلاش او بود چاپ کرده و خسارت غیرقابل جبرانے را بر این هنرمند نامدار غریب وارد ساختند؛ به گونهاے که ناشر، مجبور به خمیر کردن مجدد این کتابها شد.
در هیچ نقطه از جهان هستے هیچ ناشرے را سراغ نداریم که یکجا هفت جلد کتاب از یڪ هنرمند نشر کرده و او را به خاڪ سیاه بنشاند. شاید هدف ناشر، کار خیر و کمڪ به هنرمند بوده است اما دردا و دریغا که این کار، باعث شد که آثار ارزشمند این هنرمند نامدار کورد با غلطهاے املایے بسیار و بدون ویراستارے چاپ شود و شاید شاید این حرکت نسنجیده جان او را بیش از هر آزار دیگر زندگے زمینگیر کرده باشد؛ هر چه بود، شد! و دفتر عمر این نامدار صاحب سبڪ در خوانندگی براے ابد بسته و تنها گاهے صدایے سوزناڪ ما را به خود آورده و یادمان میآورد هنرمندے بود بزرگ که در شهر و دیارش غریبانه میزیست و هر از گاهے که نالهے صدایش را در قالب ترانههاے هورامے میشنویم آهے بر آورده و براے نبودنش دلتنگ میشویم.
▫️یادش بهخیر استاد میگفت: «من کودکانه نزیسته جوانے را نشناخته پیر دوران شدم و رنجهای زندگے بر شانههایم سنگینے کرده و اگر نبود خواندن و روصح روان را تخلیه کردند، شاید هرگز لبخند خورشید را به چشم نمیدیدم.» (عباس کمندی)
شاید دهههاے زیادے به طول انجامد تا تمام زوایاے روحے و هنرے و اندیشه و نازکخیالے این مرد بزرگ با کنکاش نسل امروز به منصه ظهور برسد. به امید آن روز…
روحش شاد
- پارک لاله سقز در معرض نابودی . . ! - شهریور ۱۲, ۱۴۰۳
- ۱۶۶ بار اهدای خون متوالی توسط فرد سقزی - مرداد ۲۸, ۱۴۰۳
- دەرمانی دەردی نەتەوایەتی کورد کامەیە(بەشی یەکەم) - مرداد ۲۸, ۱۴۰۳
قلمت همچنان مستدام استاد بهرامنژاد
مطلب فوق برگی از تاریخ گهربار استاد هفت هنر عباس کمندی بود، جای تشکر دارد از رسانه قلم محور نیشتمان قلم