مردی جا مانده از فصلهای زندگی
آدمی در عبور از دهلیزهای عمر گاهی زخم روزگار شانه هایش را به تازیانه نداری و شومی سرنوشت و هر از گاهی هم از روی سهل انگاری آشنا میکند، تازیانه ایی که بعضی از اوقات مسیر زیستن آدمی را چنان در هم میپیچد که رهایی از آن سخت و دشوار است.
همیشه بر این باور ایستادهام که یک محقق یا نویسنده و یا شاعر و یا کسی که قلم فرسایی میکند باید در راه حق و حقیقت گام برداشته و پیراهن وجدان به تن قلم نموده تا آنچه واقعیت وجودی هنرمند یا جامعه است بنگارد.
چه بسیار که سالیان در مورد زندگی و آثار هنرمندان کردستان در جراید مختلف نوشتم تا بتوانم پلی ارتباطی باشم بین نسل گذشته و جوان امروز تا بتواند با سرمایه های علمی و هنری و فرهنگی سرزمین خود آشنا شود، آنهم در عصری که عصر یخبندان عاطفه و روزگاری که تکنولوژی هرروز ریشه های باور و سنت های ما را تکه تکه میکند، عصری که سرها در لاک دنیای مجازی بین دروغ و راست سرگیجه گرفته و توان تمیز حق از ناحق را ندارد و در این هیاهوی خیابان و دلگرفتگی کوچه ها نوشتن از مردی که همسفر رنج و درد بود مصلوب اندیشه های بیمار گونه سخت است و دشوار اما چاره ای جز نوشتن نیست برای کسی که چونان ققنوس بود اما توان برخواستن از خاکستر خویش را ایام نامهربان زندگی از وی سلب کرده بود.
مردی که پیراهن چشمانش پر بود از آواز زیستن و ماندن دریغا یهودیان زمانه چنانش مصلوب کردند که حتی لبخند با لبانش در اعتصاب بود.
امروز خامه قلم در مورد مردی ترانه خوان میشود که دیر سالی است اورا میشناسم و با خلق و خوی او از نزدیک آشنا… مردی جا مانده از فصلهای زندگی
مردی که اگر در کوچه پس کوچه های شعرش پیاسه کنی سراسر عشق است و فریاد که ردای اعتراض بر قامت واژه هایش زیبا نشسته است مردی که ساده و بی ریا با صورتی آمیخته در درد و چند دفتر کهنه و درهم زیر بغل که پر بود از واژه های دلتنگی از بودن و زیستن که در خلوت خویش به زنجیر کشیده تا در دلهرهی شبهای بیکسی همدم و همسفر لحظه هایش باشند.
مدام چشم بر آبی آسمان دوخته بود تا شاید سایه سار پرواز عقابی را بر بوم روزگار ترسیم کند که بلند پروازانه شعر آزادی را زمزمه میکند.
او مینوشت و ارابه ی سرنوشت او را در کوره راههای زندگی هر روز بیش از پیش به تنگنا انداخته و جان نحیفش را آزار میداد و زنجیرهای درهم تنیده بیکسی او عقاب روحش را به پرواز در آورده و در دلواپسی پاییزی ابری احساس خویش بر بوم عشق پاشید و چنین آواز سرداد:
فصل فصل سرد پاییز است
آسمان دلگیر و خاموش و زمین سرد و
غم انگیز است
روی عمر سبز جنگل گویا پاشیده بذر مرگ
همچو اشک انسان، که انسانی به حسرت
روز تلخ احتضار خویش… مردی جا مانده از فصلهای زندگی
واین واژه هاست که نماینگر عصیان او نسبت به تضاد جامعه است که این باور به مذاق حاکمان خوش ننشست و در بند شد.
افتادن ها و برخواستن ها شاعر عاصی دیارم از او سنگ زیرین آسیاب ساخته بود که هزینه زیادی برایش پرداخت کرده بود.
فشارهای روحی، کمبود های روزگار کم کم او را در هم ریخته و قامتش را خم میکند، اما او پیوسته در فریاد است و در افیون لحظه ها در چهار دیواری خانه اش خود را در بند کرده و کمتر در اجتماع ورود پیدا میکند و تنها گاهی که دلش برای عقاب شعرش تنگ میشود به عشق دیدن آسمان گیسوی خیابانها را شانه میکند و از قصه غربت خود در دیارش باز هم کنج عزلت گزیده و با شاعرانه های خلوت خود تجدید پیمان کرده تا واپسین پاییز عمرش رخصت ندهد که درخت یأس پیر اندیشه اش شکوفه دهد. مردی جا مانده از فصلهای زندگی
مردی که جلال شعر بود و سلطان آلام مردی که شصت و نه پاییز پیش در روستایی ساده و بی ریا پا به عرصه حیات نهاد و هرگز شعر زندگی را لذت نبرد و گاهی حرف ها و طعنه ها عقاب کلامش را آزار داد.
این مرد هر چه بود و هر چه کرد عاشق بود و بس…
انسانی که در دهلیز عمر گاهی کم آورده و بعضی از ایام واژه های خطا را ترانه میخواند و این همه ی انسانها را در آغوش میکشد، او رفت با رنجها و دردها با خاطرات ریز و درشت با بد و خوبش و در سینه ی خاک سرد زادگاهش شاید با واپسین تبسم از رنج روزگار …
او هرچه بود جلال شعر بود و مردی جا مانده از فصلهای زندگی، یادش گرامی وعقاب اندیشه ی شعرش در پرواز…
- وقتی مدرسه، نابرابری را تثبیت میکند . . ! - شهریور ۲۶, ۱۴۰۳
- پارک لاله سقز در معرض نابودی . . ! - شهریور ۱۲, ۱۴۰۳
- ۱۶۶ بار اهدای خون متوالی توسط فرد سقزی - مرداد ۲۸, ۱۴۰۳