” میخواهم فراموشت کنم ”
اما رد پای چشمانت را، هیچ باران اشکی از پنجره چشمانم پاک نمیکند.
از کدامین جاده آمدی؟
که همچنان چشم به سراب تو بستهام؟
کدامین آسمان، تو را غسل داد، که برای داشتنت، به زمین و زمان چنگ میزنم؟
دیگر از خود بی خبرم و از نگاهت، به خدا رسیدهام. خود را از یاد بردهام..
بیا و خوابهای مرا تعبیر کن تا تلخی قصههایم را زنده به گور کنم…
من هنوز هم چشم براهم، چشم به راه چشمانت؛ سیاههای که از رنگ سیاه چشمانت به یادگار بردم، شانههای مرا به خاک نشاند.
نمی دانم شاید پایان بغض تمام ابرها، باران و زیبایی نباشد
شاید گریه هایی باشد، که مادر بزرگ، در آخر قصه.هایش در سینه حبس کرده بود.
شاید فقط او میدانست، آخر قصه من و تو
و پایان تلخ قصه برج و کبوتر را . . .
« ریزان باپیریان»
” میخواهم فراموشت کنم ”
- وقتی مدرسه، نابرابری را تثبیت میکند . . ! - شهریور ۲۶, ۱۴۰۳
- پارک لاله سقز در معرض نابودی . . ! - شهریور ۱۲, ۱۴۰۳
- ۱۶۶ بار اهدای خون متوالی توسط فرد سقزی - مرداد ۲۸, ۱۴۰۳