روز معلم را جلو نانوایی فهمیدم

روز معلم را جلو نانوایی فهمیدم

روز معلم را جلو نانوایی فهمیدم

صدای بمی داشت، آنقدر دلنشین بود که نمی توانستی این کلاس را با بازیگوشی بگذرانی، همیشه لباس کوردی می پوشید و ریش‌هایش را هفت تیغه میزد جوری که سبیل پر پشت جو گندمی روی صورت پهنش، خوشتیپ‌یش را دوچندان می کرد. بوی سیگارش را پشت ادکلن تندش پنهان می کرد، نمی دانست بیست سال دیگر حسرت یک لحظه شنیدن این بو برایمان آرزو می شود.
○می گفت؛ بیست سال دیگر وقتی با زن و بچه‌هایتان بازار رفتید باید یک گونی پول نقد را روی کولتان بیندازید و با خودتان ببرید که چند قلم جنس خریده باشید، انگار پیشگو بود، بیست سال دیگر آمد با این تفاوت که به جای گونی، کارت عابر بانک آمد که ما زحمت گذاشتن گونی پول روی کولمان را نکشیم. روز معلم را جلو نانوایی فهمیدم

بیست و چند سال گذشت، یک روز جلو نانوایی ایستادم و از ماشین پیاده شدم، چند نفر پشت به دیوار منتظر نوبت بودند، ماشین را …

منصور شیخی

همچنین ببینید

«هگمتانه» ثبت جهانی شد

«هگمتانه» ثبت جهانی شد

 «هگمتانه» ثبت جهانی شد پرونده «هگمتانه» در یونسکو به عنوان بیست و هشتمین اثر جهانی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *