دیشب خواب دیدم کدخدا را هم گرفته بودند
✍ منصور شیخی
برف زیادی باریده بود و روی هر پشت بامی را که نگاه میکردی، یکی با پارو مشغول برف پارو کردن بود.
جوراب و دستکشهایم را که خدا بیامرز دایه مینا برایم بافته بود خیس خیس شده بود، رفتم که خودم را کمی گرم کنم و آنها را هم کنار چراغ نفتی پهن کنم تا کمی خشک شود و دوباره بروم که برف حیاط را هم پارو کنم. یکدفعه سرو صدا و فریاد کل روستا را برداشت، پنجره را باز کردم و دیدم چند نفر به سمت خانه کدخدا میدویدند، چیزی مشخص نبود و سر در نیاوردم جریان از چه قرار است، فَرَنجیَم را پوشیدم و دمپایی به پا با عجله به سمت خانه کدخدا رفتم.
پاسبانها به خانه کدخدا ریخته بودند، دو نفر زیر بازویش را گرفته بودند و او را کشان کشان از پلهها پایین میاوردند و گروهبان که شکمی گنده داشت و سبیلش را تا بناگوش تاب داده بود داد میزد؛ این پدرسوخته را ببرید.
کدخدا فریاد میزد؛ شما نمیدانید من کیم، تک تک شما را به زندان میاندازم، کاری میکنم به جایی تبعیدتان کنند که عرب نی نیانداخته باشد . . .
❑ گفتم؛ گروهبان خدا بد نده، کدخدا چکار کرده، چرا او را میبرید؟!
ابروهایش را بالا انداخت و دستش را روی کمربندش قفل کرد و غبغبش را باد کرد و با صدای بلند رو به من و چند نفر دیگر گفت؛ خودتان را به کوچه علی چپ میزنید یا واقعا نمیدانید چکار کرده؟! بگو چکار نکرده، این پدر سوخته کل روستاهای این اطراف را به گوه کشیده و هرچه خاک و سنگ و عتیقهجات بوده از این منطقه بیرون برده، از اینها بدتر هم، چند نفر شیادِ از خودش بدتر را به روستاهای اطراف میفرستاده و هرکس گاو و گوسفند مریض داشته، با حکم تقلبی عدلیه از آنها میگرفته که بُکُشد و زیر خاک کند که آنها را مریض فروش نکنند اما همه را به شهر میبرده و به مردم از همهجا بی خبر میفروخته و آب هم از آب تکان نمیخورده . . . دیشب خواب دیدم کدخدا را هم گرفته بودند
❑ وقتی داشت اینها را میگفت، زیر چشمی همه آنهایی را که ایستاده بودند نگاه میکردم، انگار کل حرفهای گروهبان را قبلا شنیده بودند و برای کسی تازگی نداشت، تنها مش عبداله و سلطانخان و حاج توکل و نجیبه خاتون بودند که زیر لبی میگفتند؛ دروغ است، برایش پاپوش دوختهاند، کدخدا دست بخیر دارد، شریف است، همه از او راضی هستیم . . .
❑ البته بایدهم اینها را میگفتند چون همگی سرشان در آخور کدخدا بود و ترس از سر و رویشان میبارید.
لبخند میزدم و با خودم میگفتم؛ خدا میداند بعد از کدخدا قرعه به نام کدامتان میافتد.
❑ با صدای زنگ تلفنم از خواب پریدم، ساعت ۸ صبح بود، با چشم نیمهباز شماره را نگاه کردم، ناآشنا بود، گوشی را برداشتم.
بله بفرمایید
سلام، شما خبرنگار نیشتمان قلم هستید؟! از پلیس فتای بانه تماس میگیرم، بابت خبری که در مورد حمل تنه درختانی که با بیست کامیون از بانه به سمنان در حال حرکت هستند منتشر کرده بودید، شاکی خصوصی دارید . . .
از پنجره بیرون را نگاه کردم، برف همه جا را پوشانده بود، با لبخندی جواب دادم و گفتم؛ موضوع این خبر شخصی نبود تا شاکی خصوص داشته باشد اما . . .
- تاکسیهای اینترنتی،ناجیان حمل و نقل درون و برون شهری - اسفند ۲۵, ۱۴۰۲
- گاو شیرده، گوسفندان شیربرنجده . . . - اسفند ۱۲, ۱۴۰۲
- حجاببانها، درد یا درمان؟!چرا کسی آنها را گردن نمیگیرد - آذر ۷, ۱۴۰۲