مسافران دیار خموش
✍ ایرج بهرام نژاد
بیاد پدران و مادرانے که در سراے سالمندان
رها شده تا اندڪ اندڪ شمع وجودشان خاموش شود و شاید این سرنوشت من و …
فصل بهار بود به همراه تنے چند از هنرمندان به حرمت نام مادر و تقدس نام پدر به دیدار سالمندان رفته بودیم تا به یکے از هنرمندان نامدار زمان خود، استاد شجاع نوازنده ویولون دیدارے کرده و از نزدیڪ نظارهگر کارهایے باشیم که سالمندان از آن بهره میبرند. مسافران دیار خموش
آسمان آبے بود و گلهاے بهشتے در باغچه سراے سالمندان خودنمایے میکرد؛ انگار از دروازه زمان گذشته و به تکهاے از مینوے الهے پا گذاشتهایم؛ هر گوشه فرشتهاے بیتوته کرده و چشمانے نافذ، نظارهگر ورود ما بودند. چشمانے که در کتاب زندگانے پر بودند از خاطرات رنگے زندگے و دستانے که تکیه داده بر عصا و لبانی که رایحه نماز از آن میتراوید.
اتاقها را یکے بعد از دیگرے طے کردیم؛ اتاقهایے زیبا و باشکوه و در اوج تمیزی، اما براے این فرشتههاے بالبسته به قفسے میمانست که مرغ عشقے در آن به بند کشیده شده باشد. مادرانے تکیدهاندام و پدرانے مهر بر دهان بسته که هر کدام خود قصهاے از کولهبار خاطرات را برشانههایشان زندانے کرده و شرم از گفتن، آزارشان میداد.
به ناگاه در کنج اتاق، فرشتهاے نیکوخصال، ماهے نخشب و شعری به بلنداے زندگی، نشسته بر لبه تخت، گویے خورشیدے به میهمانے صورتش فرود آمده بود. نگاهش، بارانے از رحمت الهے و دستانش پر بود از معنویت دعا با گیسوانے سپید که هر تارش برگے بود از کتاب زندگی.
انگشتری، با عقیق سبز، گویے مدام بر دستان رنجکشیدهاش چونان فرزندے معصیتکار، بوسه میزد و هواے اتاق پر بود از عطر کلامش که گویے زمزم عشق به پاشویهے او همت کرده است.
روسرے سفید او به بال فرشتههایے میمانست که بر شانههایش نشسته و او را باد میزنند؛ اگر زمینی نبود به بندگیاش در آمده و سجده شکر به جا میآوردم؛ آخر او کسے است که به دنیا نیامده وعده بهشت بر پیشانیاش نشسته؛ او مادر بود، مادرے تنها با یڪ سینه سخن. مسافران دیار خموش
سلام کردم و رخصت بوسیدن دستانش را خواستم؛ اذن فرمود تا بر دستانش که در رنج سالیان تکیده بود، بوسه زنم؛ هیچ واژهاے قادر به توصیف لحظهاے نیست که دست مادرے را که بهشت زیر پاے اوست توصیف کند.
بوسه دستانش جسارتم ببخشید و نامش را براے تبرڪ پرسیدم (اما سکوت سرشار از ناگفتهها بود بود و با چشمانش سخن میگفت.
به خطوط در همپیچیده پیشانیش نگاه کردم؛ ملائکوار، روسرے نجابتش را پایین کشید… گویے شرم، بارانے از خون بر گونههایش فرو بارانید.
زنے که در عصر شبابش یکسوار دشتهاے دلدادگے بود؛ از نسل پیامبران معجزه.
آهسته و آرام زمزم اشکها بر گونههاے طاهرش فرو میغلتید؛ گویے به یاد فرزندانش افتاده بود… نمیدانستم آیا فرزند دارد یا نه؟ جسارت پرسیدن در من نبود چرا که میدانستم دوباره سکوت سنگین نگاهش سوالم را بیجواب خواهد گذاشت.
کنار تختش بر روے کارتی، تاریخ تولد و نام متبرڪ او نوشته شده است، با تعجب دیدم که امروز روز تولدش بود؛ پس چرا کسے به دیدارش نیامده؟ به یاد مادر از دست رفتهام افتادم و بغض گلویم را فشرد؛ اما شرم حضور مانع از گریستن شد.
لبخندے زدم و با نرمے آهسته گفتم: مادر امروز تولد توست؛ امروز ۷۹ ساله میشوی، همراهان من به ناگاه وارد اتاق شدند و هر کدام سلام و بوسهاے به دستان آن مادر غریب زدند و همانجا از کیکهاے کوچڪ یزدی، یڪ چوب کبریت برداشته و بر روے آن گذاشته و آن را روشن کردیم تا مادر نیتے کرده و شمعچه روشن شده بروے کیڪ کوچڪ را فوت کند. دریغا عمر شعله بیفروغ چوب کبریت روے کیڪ خاموش شد و صورت نورانے مادر دلشکسته غرق در دانههاے اشڪ که از چشمان او جارے شد.
به او گفتیم مادرجان تولدت مبارک. نگاهے کرد و با لبخندے سرد از بیمهرے زمانه و اهی شکستهقامت
گفت: تولدم مبارک…
با خود اندیشیدم چه کسے میتواند این چنین تقدس نام خالق خاکے خویش را در هم شکسته و با بودن و داشتن خانواده، این معجزه الهے را به سراے سالمندان تحویل دهد. دلم گرفته با خود گفتم شاید فرزندان من هم روزے مرا به چنین ج عددایے بیاورند؛ دلم لرزید و به یاد سفارش پیامبر اکرم افتادم که فرمود پیران پیامبران قوماند.
آیا کسے میتواند بیعت خویش با پیامبر خونے خود بشکند و او را از خانه و کاشانه به سراے سالمندان بفرستد تادر سکوت تنهایے خویش کتاب مرگ خود را امضا کند!؟
در طول راه، مرتب با خود تکرار میکردم: تولدت مبارڪ تولدت مبارک…
آنچه تنها دلخوشے من بود و همراهان هنرمندم، نظم، نظام و شکوه و زیبایے و سلوڪ کارکنان سراے سالمندان با پدران و مادران غریبے بود که آرامشبخش روح ناآراممان شد؛ زنان و مردانے که با گذشت، عاشقان خدمت میکنند اما تمام این زیباییها، جایگزین لبخند فرزند، یا بوسه نوهها بر دستان پدران و مادران نخواهد بود. به یاد این شعر افتادم که:
چو بد کردے مباش ایمن ز آفات
که واجب شد طبیعت را مکافات
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
- وقتی مدرسه، نابرابری را تثبیت میکند . . ! - شهریور ۲۶, ۱۴۰۳
- پارک لاله سقز در معرض نابودی . . ! - شهریور ۱۲, ۱۴۰۳
- ۱۶۶ بار اهدای خون متوالی توسط فرد سقزی - مرداد ۲۸, ۱۴۰۳