پشه (قسمت اول)
منصور شیخی
عاقبت راهش را پیدا کردم و چشمم را بستم و وِرد جادو را خواندم و وقتی چشمم را باز کردم پشه دست و پا دراز و بد قوارهای شده بودم که حتی تصور کردنش قبل از این وضعیت برایم ترسناک بود.
دقیقا همان چیزی که سالها بود برای شدنش تمام جادو جمبلهای دنیا را زیر و رو کرده بودم.
از شانس بدم سر از توالت خانه آقای وزیر درآورده بودم و بدتر از آن آقای وزیر با شکم چهار پهلویش در حال آب کشیدن خودش بود.
با دقت به دست و پاهایم نگاه میکردم، چه صحنه چندش آوری، موهای کم پشت و دراز و چند تکهای بودن استخوانهای دست و پا، انگار از چند جا شکستگی داشتم.
دقیقا روی جامایعی دستشویی فرود آمده بودم همان جایی که همیشه با تمیز و کثیف بودنش مشکل داشتم. میخواستم قیافه خودم را ببینم، سرم را رو به بالا چرخاندم و آینه را پیدا کردم. پشه قسمت اول
ناخودآگاه بالهایم عین پروانه هواپیما شروع به چرخیدن کرد و از جایم بلند شدم و پرواز کردم و چند لحظه بعد جلو آینه فرود آمدم .
همه چیز روی دور آرام بود و تصاویر دیر واضح میشدند اما وقتی واضح میشد شفافیت تصویر برایم قابل باور نبود، فوق العاده بود.
مغزم داشت منفجر میشد صداها “بلم بلوم” بود، انگار در عمق چهار متری استخر بودم و به سرو صدای مردمی که اطراف استخر بودند گوش میدادم، دستهای مودار و درازم را که هنوز بلد نبودم با آنها خوب کار کنم را با زحمت بالا آوردم و عین گوش پاککن محکم در گوشم فرو کردم که شاید گوشهایم باز شود اما توفیری نداشت.
وقتی جناب وزیر سیفون را کشید تازه متوجه شدم دماغ ندارم و بوی بعد از توالتش را با آن شکم سه طبقه که اگر یک طبقه آن خالی میشد کل شهر را بوی گند بر میداشت، حس نمیکردم.
دستش را آب کشید و بیرون رفت.
یکی از مراقبهایش که ظاهرا منشی تلفنش هم بود جلو درب توالت گوشی به دست منتظر اتمام پروژه دستشویی وزیر بود و به محض بیرون آمدن او گفت؛ جناب وزیر! از دفتر آقای رئیس جمهور تماس گرفتن، ارتباط رو برقرار کنم؟
وزیر؛ بگیر ببینم چی میگه این لوپ قرمزی، صبح از خواب بیدار میشه خواب شبشو روی ما تعبیر میکنه.
برای اینکه خوب متوجه حرفاهای آقای وزیر با رئیس جمهور که تماسی تلفنی بود بشوم، روی شانه وزیر نشستم.
وزیر؛ الو سلام جناب رئیس جمهور، امیدوارم حالتون بهتر شده باشه.
رئیس جمهور؛ آقای وزیر! نامه مشکوکی به دستم رسیده که یک سری مسایل زیر زمینی رو از شما افشا کرده، لطفا سریعا به دفتر من بیاید.
وزیر شوکه شده بود و لرزش شانههایش که من روی آن نشسته بودم برایم مثل زلزله بود.
به اتاقش برگشت و گوشی طلایی کوچکی که مشخص بود آبکاری طلاست را از کشو پایین میزش در آورد و شمارهای را گرفت.
● الو! صفایی
○ بله قربان، سلام
● مردتیکه الدنگ مگر من به تو نگفتم مراقب اون عفریته جادوگر باش؟!
آخرش کار خودشو کرد و برا رئیس جمهور نامه نوشته، معلوم نیست چیا نوشته و چیا داده دستش
○ قربان، من چهار چشمی مراقبش هستم، حتی وقتی میره دستشویی نمیذارم درو ببنده . . .
● برم ببینم چه خاکی تو سرم کنم، تو هم بکشش زیر سوال، حتی اگر شده اذیتش کن ببین کار اون بوده یا نه . . .
گوشی را قطع کرد و روی صندلیش نشست و صندلی را رو به پنجره پشت سرش که تمام تهران از آن دیده میشد چرخاند.
دستش را زیر چانهاش گذاشته بود و لپهایش را عین ماهی بادکنکی پر از هوا کرده بود.
باد لپش را با صدایی که به صدای فیل شبیه بود بیرون داد و بلند شد و درب کمد کتابها را که یک گوشه کامل اتاق را گرفته بود و بیشتر از هزار جلد کتاب در آن بود و خوب مشخص بود صفحه اول هیچ کدامشان باز نشده و پاک و تمیز و دست نخورده باز کرد و از زیر کمد کشو دیگری که مشخص بود کشو مخفی است را باز کرد و بستهی پودر مانندی که به شکر شبیه بود را در آورد.
با خیال راحت آنرا روی شیشه میزش ریخت و یکی از سوراخهای دماغش را گرفت و با آن یکی نفس تندی گرفت و همهی شِکرها را بالا کشید.
نمیدانم شاید کوکائین بود، توی فیلمها این صحنه را بارها دیده بودم.
دوباره درب کشو را باز کرد، اینبار پریدم تا از نزدیک محتویات کشو را ببینم.
اسلحه، کوکائین، قرصهای عجیب و غریب، کاندوم، پاسپورت و چیزهای دیگر، سریع کشو را بست.
روی شانه وزیر جای امنی برای رفتن به دفتر رئیس جمهور نبود، خودم را به کمربندش چسباندم و کُت سورمهایش هم جلو چشمم را گرفت.
درب اتاق رئیس جمهور باز شد و وزیر دست به سینه وارد اتاق شد. پشه قسمت اول
میخواستم رئیس جمهور را از نزدیک ببینم، پریدم و روی شانه، بغل یقه پیراهن سفیدش نشستم.
رییس جمهور گفت؛ تو با ساخاروف چه ارتباطی داری که من از آن بی خبرم؟!
انگار رئیس جمهور دقیق توی خال زده بود و وزیر هم انتظار شنیدن هرچیزی غیر از این مورد را که بازی با جانش بود نداشت.
چشمهایش گرد شده بود و نزدیک بود قلبش از دهانش بیرون بزند.
ضربان قلبش آنقدر تند میزد که از روی کتش مشخص بود. پشه قسمت اول
” شهلا ” وقتی عصبی میشد بارها با افشای کارهای وزیر او را تهدید کرده بود اما او که از موضوع ساخاروف روسی خبر نداشت پس کار چه کسی میتوانست باشد؟!
شهلا دختری بود که ۱۰ سال پیش زمانی که وزیر استاندار یکی از استانهای مرزی بود در دفتر و دستک او مشغول به کار بود و وزیر هم که پشت سرش هم چشمهای هیز بود از همیشگی شدن شهلا یا همان سُرخی بدش نمیآمد.
- تاکسیهای اینترنتی،ناجیان حمل و نقل درون و برون شهری - اسفند ۲۵, ۱۴۰۲
- گاو شیرده، گوسفندان شیربرنجده . . . - اسفند ۱۲, ۱۴۰۲
- حجاببانها، درد یا درمان؟!چرا کسی آنها را گردن نمیگیرد - آذر ۷, ۱۴۰۲